محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

همدان-تابستان ۹۷

1397/5/22 15:39
590 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه ۹ مرداد همراه دایی منصور اینا و بی بی و خاله تاجیه راه افتادیم ب سمت همدان.

بی بی توی ماشین ما بود و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی.😉😘😀

ناهارو زنگنه صرف کردیم،یه جای باصفا قبل از ملایر

طبق معمول هم یه هاپو پیدا شد ک تو بهش غذا بدی!😀

این بار تو نقش حنا(دختری در مزرعه) رو داشتی و هاپو هم همون پاکوتاه بود.😁

بعد از ظهر رسیدیم همدان و جاگیر شدیم.

صبح روز بعد رفتیم گنجنامه و ناهارو همونجا صرف کردیم.

چون بالا رفتن از مسیر برای بی بی سخت و تقریبا غیرممکن بود،همون پایین زیر سایه ی درختها نشستیم ولی برای تفریح رفتیم کنار آبشار و حسابی خوش گذروندیم.

ویلچر بی بی شده بود یکی از سرگرمیهای محیاگلی و آقاعلی!!انشالله هیچوقت هیچوقت هیچوقت بجز برای بازی و سرگرمی،تو رو روی همچین وسیله ای نبینم عزیزدلم😍

هوای عالی و آب خنک حسابی بهمون مزه داد و حالمونو جا آورد.😀

نمازمونم نمازخونه ی همونجا بجا آوردیم.

عصری یه استراحت کردیم و شب واسه تفریح و صرف شام رفتیم عباس آباد.

بیشتر از همه از شهربازیش خوشت اومد.

هر بازی ک دوست داشتیو امتحان کردی😘

ماشین سواریو همراه علی رفتی چون میدونستم از ضربه هایی ک ماشینهای دیگه ب ماشین میزنن تنهایی خوشت نمیاد

بعد از اون رفتید ترامبولین

بعد از شام رفتی چرخ و فلک

اما اصلا خوشت نیومد و بعد از دو سه دور پیاده شدی😉

تنها بودی و وقتی میرفت بالا میترسیدی

بعدش رفتی پارک بادی

هر بازی،مخصوص یه سن خاصه.دلم نمیخاد وقتی بزرگتر شدی و این بازیها واست کوچیک شدن حسرتی ب دلت مونده باشه عزیزم😘

واسه همین اجازه دادم هر چقدر دلت میخاد بازی کنی😍

زن دایی واست یه فرفره خرید ک توی راه برگشت سرگرمت کرده بود.

روز بعد رفتیم لالجین.

توی پارک اول شهر بلال کباب کردیم

و بعد از اون رفتیم سفالگردی!!یه کار لذت بخش اما انرژی بر!!😉

چند تا خرید کوچولو انجام دادیم.از جمله این سرویس چایخوری.

این قناریو هم دایی منصور واست گرفت ک خیلی خوشت اومد و یه اشانتیون! هم بابت خریدا از همین گرفتی.اسماشونو گذاشتی گُل گلی و بُلبلی😁

بعد از ناهار مسیرمون از همسفرا جدا شد.اونا رفتند سمت قم و بعدش مشهد و ما رفتیم علیصدر.

خییییلی دوست داشتی همراهشون بریم مشهد.اونا هم خیییییییلی اصرار کردن.اما بخاطر وضعیتم سفر راه دور واقعا ریسک بزرگی بود.گفتم انشالله سال بعد با داداشی میریم زیارت حرم امام رضا(ع)۰

واسه دیدن غار بابا همراهمون نبود.اخه قبلا ک رفته بودیم ریه هاش از هوای غار اذیت شده بود.واسه همین من و محیاطلا با هم رفتیم.

قبلا چند ماهه بودی ک اومده بودیم غار و طبیعتا چیزی ازش بیاد نداشتی.قبل از اینکه بریم کمی نگران بودی و فکر میکردی مثه غار توی قصه های پریان ترسناکه!😀

اما وقتی رفتیم و دیدی روشن و پر از آدمه خیالت راحت شد و خوشت اومد.

بعد از برگشت از غار رفتی غرفه ی نقاشی و نقاشی کشیدی.

و بابت نقاشیت این تراشو هدیه گرفتی.

توی راه برگشت ب همدان بازم بهونه ی رفتن ب مشهدو گرفتی!و خوابت برد!اونم چ خوابی!!!از نزدسکای غروب خوابیدی تا فردا صبح ساعت ۹😮😀

واقعا خسته بودی و به این خواب نیاز داشتی.حتی واسه شام هم بیدارت نکردم و گفتم هروقت بیدار شدی شامتو میدم بخوری.اصلا انتظار نداشتم تا صبح بخوابی عزیزدلم😍😘

صبح روز بعد راه برگشت ب سمت خونه رو در پیش گرفتیم و تنها بهونه هایی ک تونست تورو راضی ب برگشت کنه یکی وعده ی رفتن ب کودک خلاق بود و بعدیش اینکه مهدی پسرعموت ک توی خونمون مونده بود باید میرفت ثبت نام قلمچی و حیوونات(۱خرگوش+۳تا بلدرچین+۲تا جوجه مرغ و خروس+۲تا مرغ عشق) تنها میموندن. 😉💖

الهی دورت بگردم عزیزم.معمولا سفرهای تابستونی ما ۲۰ روزه س ولی اینبار بخاطر وضعیتم مجبور بودیم کوتاهترش کنیم تا خدای نکرده خطری متوجه من و نی نی نباشه.💓

ولی همین سفر ۹ روزه هم بهت خیلی خوش گذشت و حسابی لذت بردی نفسم.😘

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
23 مرداد 97 9:21
همیشه به سفر و گردش ❤❤