محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

خمین-تابستان ۹۷

1397/5/16 0:58
632 بازدید
اشتراک گذاری

سه-چهار سالی هست ک بابابزرگت یه باغ توی خمین خریده و تابستونا،خودش یا دایی منصور از گرمای خوزستان ب اونجا پناه میبرن😉

زمستون ک رفته بودیم برف بازی باغو دیدیم.

تقریبا یک هفته بعد از عید فطر،بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله تاجیه و دایی منصور و خونوادش رفتن خمین.واسه من ک حداقل هفته ای یه بار ب مامانم سر میزدم دوریشون خیلی سخت بود.

اونقدر ک تو زبون ب نصیحتم باز کردی و گفتی:مامان مگه تو نی نیی؟چقدر میگی مامانم مامانم؟؟یکم بزرگ شو!!تو دیگه بزرگ شدی!!!😅😅

بهت گفتم آدما هرچقدم بزرگ باشن بازم ب مامانشون نیاز دارن!گفتم تو هم ک بزرگ شدی و دلتنگم شدی،اگه بچت این حرفو بهت زد اینو بهش بگو!

گفتی اوووه من ک تا اونموقع این حرفا یادم نمیمونه!!😁

بخاطر دلتنگیِ من و اینکه یه سفر تابستونی داشته باشیم،روز پنجشنبه ۴مرداد ساعت ۲و ۲۰بامداد از خونه ب سمت خمین ب راه افتادیم.ساعت ۳و ۳۰دقیقه دایی کمال اینا توی اهواز بهمون ملحق شدن.

ساعت ۷ و نیم صبحونه رو توی مسیر خرم آباد صرف کردیم.

از اینکه اومده بودیم سفر خوشحال بودی و هیجان داشتی.

این دو تا عکسو خودت از طبیعت گرفتی!😘

حدود ساعت ۱۲ رسیدیم خمین و رفتیم خونه دایی منصور و استامبولی ماملن پز خوردیم و تا ساعت ۵ خوابیدیم.

اطراف خونه ی یوجان،خونه خرابه هایی بود ک واست جالب بود و حس ماجراجویی پیدا کرده بودی.

من و گل دخترم با هم رفتیم و یه سری ب خرابه ها زدیم!

واست خیلی جالب بود و میپرسیدی اینجا گنج هم پیدا میشه؟!😀

تقریبا ساعت ۷ همه با هم رفتیم شهابیه،خونه باباحاجی.

خیییییلی از دیدنمون خوشحال شدن.من و مامان بزرگ ک از خوشحالی ب گریه افتادیم💖

این قسمت جلوی درب خونشون بود ک حسابی سرگرمت کرده بود.

شب اول،من و شما کنار مامان بزرگ موندیم و بقیه بخاطر کمبود جا رفتن خونه دایی منصور خوابیدن.

خیلی بی تاب بابایی بودی و دائم بهونشو میگرفتی.

مامان بزرگ پرسید بهت خوش گذشته؟گفتی آره ولی سفر باید همه با هم باشیم،حالا ک اونا رفتن دیگه مزه نداره!!😀

صبح زود بابایی نون سنگک واسمون آورد.بعد از صبحونه رفتیم باغ باباحاجی.

تجربه ی چیدن میوه از درخت واست جالب و لذت بخش بود.

یه لبخند زورکی از محیاطلا😁

خودتم از حرکتت خندت گرفت و از ته دل خندیدی😁مامان ب فدای خنده های شیرینت😘

اینجا قراره یه استخر بشه.

فلفل چینی و میوه چینی

چای تازه دم و خوشرنگ و خوش عطر

بخاطر نبودن همبازی همسن و همجنس خودت،وقتایی ک خونه باباحاجی بودیم بهترین تفریحت این بود ک ب گلهای روبروی خونه آب بدی و با برگها و گیاها قورمه سبزی بپزی😉😀

دایی کمال اینا بخاطر فوتبال مصطفی مجبور شدن روز شنبه،بعد از اینکه همه با هم رفتیم آبگرم و محلات برگردن اهواز.ولی ما همچنان موندیم😅

واسه اولین بار کله پاچه ی خام از نزدیک دیدی!!اونم تمیز نشده!!اولش خیییلی ناراحت شدی.بابا بهت گفت اینا مرده بودن و ما نکشتیموش!و بعدشم ما با شوخی و خنده سعی کردیم جو رو عوض کنیم .حساس بودن زیاد فقط ب روحیه ی لطیفت آسیب میزنه.واسه همین سعی کردیم عادی برخورد کنیم و قضیه رو عادی جلوه بدیم.جوری شد ک تو با خنده بهش دست میزدی و دندوناشو نشون میدادی!😉

الهی فدای قلب مهربون و پرمحبتت بشم عزیزدلم😘😍

این یه درخت قدیمی توی مسیر امامزاده یوجانه.

اینم یه نمای بیرونی از امامزاده یوجان ک گفته میشه برادر امام رضاست.

در کل ۵ روز خمین موندیم.روز شنبه یه سر رفتیم محلات و آبگرم و عصر برگشتیم خونه باباحاجی و روز سه شنبه راه افتادیم سمت همدان.خاطرات و عکساشونو توی پست جداگونه ثبت میکنم.

محیای من،همه ی زندگیم فدای یه لبخند شیرینت.💖

با همه ی وجودم عااااااااشقتم دخترک قشنگ و مهربونم💟💗💕

#محیا #سفر #تابستان_۹۷ #اهواز #الیگودرز #خرم_آباد #خمین #یوجان #شهابیه

پسندها (3)

نظرات (0)