محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

مرداد95

1395/5/22 10:30
998 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی از بهترین سفرهایی ک با هم داشتیم،همین مسافرت ب مشهد امسال بود.خیییییییلی خوش گذشت

 

 

پارسال ولادت امام رضا(ع) بود ک من و بابا تصاویر حرمو از تی وی میدیدیم و با بغض آرزو کردیم بتونیم سال دیگه حرم باشیم.آخرین بار دوران بارداریم رفته بودیم مشهد و گل دخترم ب دنیا نیومده،زیارتشو کرده بودچشمک

 

امسال هم نتونستیم بلیط قطار واسه مشهد گیر بیاریم.... چون با ماشین شخصی تا مشهد خیلی راهه و نگران بودم خسته بشیم تصمیم گرفتیم یه سفر ب یاسوج و شهرکرد و اصفهان داشته باشیم...اما وقتی رسیدیم یاسوج و خیلی خوش گذشت،تصمیم گرفتیم ب سمت مشهد ادامه بدیم......و اینگونه بود ک نازنین محیایِ من تونست برای اولین بار حرم امام رضا(ع) از نزدیک زیارت کنه

 

از چند روز قبل بهت گفته بودم قراره بعد از عید فطر بریم سفر...خیلی خوشحال بودی و لحظه شماری میکردی،شب قبل از سفر رفتی خونه ی خاله زهرا تا من بتونم راحتتر وسایلو آماده کنم،از ذوقی ک داشتی تا ساعت 3صبح خوابت نبرد.....صندلی عقب ماشینو ب کمک پتو و بالشت،ب شکل تختخواب درآوردیم و ساعت 5 صبح تورو ک تویِ خوب ناز بودی توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم...بیدار ک شدی کلی خوشحال شدی

 

اینجا آبشار یاسوجه

 

 

 

هوا و مناظر عااالی بودن...ناهارو کنار آبشار خوردیم

 

 

 

 

توی محوطه ی بازی،وقتی سوارِ ماشینِ اسباب بازی شدی،یه دخترکوچولو ک متاسفانه وضع مالی خوبی نداشت اومد کنارت و با حسرت نگاهت میکرد،بهت گفتم محیا اجازه میدی کنارت سوار شه؟پرسیدی چرا؟گفتم آخه پول نداره ک بازی کنه...تو هم با رویِ باز و مهربونی قبول کردی...فدای قلب پاک و مهربونت بشم

 

 

اینجا آبشار مارگونه ک علیرغم پیاده روی نسبتا طولانی ک داشت،خییییلی قشنگ و باصفا بود

 

 

گل دخترمم حسابی خوش گذروند...هم توی آب سرد آب بازی کرد،هم شیربلال و یخ در بهشت و بستنی خورد و هم قایق سواری کرد

 

 

 

کار از محکم کاری عیب نمیکنه....دوتا عینک همزمان ب درخواست محیاخانمخنده

 

 

اینجا چشمه میشی نزدیک سی سخته

 

 

همینجا بود ک با بابایی رفتید آب بازی و یهو فشار آب دمپاییتو از پات جدا کرد و برد.....خیلی گریه کردی میگفتی من نگرانشم،دلش واسم تنگ میشه!!الهی مامان ب فدای دل کوچیک و مهربونتمحبت

هرچی میخاستم آرومت کنم فایده نداشت.....آروم گریه میکردی و میگفتی الان کجا میره؟گفتم الان خوشحاله چون با آب میره اینجارو میگرده...بازم  آروم نمیشدی و میگفتی دوست داره بیاد پیشم....دیگه داشتم کلافه میشدم فرستادمت بغل بابایی و دعاکردم و گفتم خدایا یه دمپایی ارزش نداره دل محیام بشکنه....واسه تو کاری نداره برگردوندن این دمپایی،اگه پیدا بشه پول یه دمپایی رو صدقه میدم...میدونستم با اونهمه فشار آب تقریبا غیرممکنه پیدا شدنش....با التماس ب بابا گفتی من میرم پیش مامانی ولی بابا آفرین دمپاییمو پیدا کن....بابا بهت قول داد پیداش میکنه...گفتم عدنان الکی دلشو خوش نکن تو ک میدونی پیدا نمیشه چرا قول میدی؟بذار واقعیتو قبول کنهخطااما بابا تورو کنارم گذاشت و رفت تا قولشو عملی کنه....سعی داشتم حواستو پرت کنم و کاری کنم ک بازم بهت خوش بگذره ولی فایده ای نداشت....بعد از تقریبا یه ربع بابا اومد همراه با دمپایی محیامتعجب

 

واااااای خدایا شکررررررررت....چقدر خوشحال شدیم ک دل محیام آروم گرفت و خوشحال شد.....شاید یکی از بهترین و زیباترین لحظات عمرم همون لحظه بود...اون فقط یه دمپایی پلاستیکی ساده بود ولی تونست دل محیامو شاد کنه...با تمام وجود ب بابا افتخار کردم و تو از ته دل خوشحااااال شدی....خداااایا شکرت

 

چند روز بعد یه فقیر اومد و از بابا تقاضای پول برای خرید دارو کرد و بابا بیشتر از پول دمپایی رو ب نیت صدقه و نذری ک کرده بودیم ب اون فقیر کمک کرد.

 

اینجا یاسوجه و تازه از خواب بیدار شده بودی

 

 

اینجا هم مشهد مقدس و چادری ک بخاطر حرمت زیارت واست گرفتم

 

توس و آرامگاه فردوسی و شاعر مورد علاقه ی من اخوان ثالث

 

 

 

 

 

پارک نزدیک محل اسکانمون

 

 

 

آرامگاه خوجه ربیع

 

 

عینک خودتو گم کردی و عینکمو گذاشتم چشمت ک اذیت نشی عروسکم

 

 

شهربازی پارک ملت ک یه عاااالمه خوش گذروندی و بازی کردی

 

 

سعی کردیم خوشیتو با پیتزایی ک دوست داری کامل کنیممحبت

 

 

محیای من،عروسکِ مهربون و دوست داشتنیِ من،بیشتر از اونچه در تصورت بگنجه دوستت دارم و برای شاد بودنت تمام تلاشمو میکنم...دخترکم،نازنیم،نفسم،همیشه شاد باش و بخند تا من و بابات هم از شادیِ تو عمر دوباره بگیریم و خوشبختی واقعی رو ببینیم.عاااااشقتم هوارتابوسمحبتبوس

پسندها (2)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان راحله
16 شهریور 95 17:28
ماشالله محیا خانوم چه بزرگ شده