سازماندهی
امروز سازماندهی داشتم.از شب قبل نگرانت بودم.
ساعت9صبح با خاله شهلا(خانم حمید) رفتیم اداره.تموم مدت ب فکرت بودم...میگفتم،میخندیدم،شوخی میکردم اما دلم پیش تو بود...انگار همه ی قلبمو خونه جاگذاشته بودم!هرچند دقیقه ب بابایی میزنگیدم و حالتو میپرسیدم.خدارو شکر خوب بودی و اذیتش نکردی ساعت از 12 گذشته بود ک رسیدم خونه.بقول بابایی مثه بچه گربه خودتو ب صورتم میمالیدی بو میکشیدی و میخندیدی!بابا قسم میخورد توی این مدتی ک نبودم اصلا نخندیدی و دپرس بودی!!قربووووون دخترک شیرینم.هرچقدر میبوسیدمت سیر نمیشدم الهی مامان ب فدات.
بابایی در عجب بود ک چطور با وجود تو میرسم خونه رو مرتب کنم،غذا بپزم و ب کارای دیگه برسم...آخه گاز قطع شده بود و بابا حتی فرصت نکرده بود١٩٤بزنگه!!
بخاطر مشکلی ک توی شیفت بندی وجود داشت مجبور شدیم دوباره برگردیم!!اینبار تورو هم همراه خودم بردم...با تعجب ب اطراف نگاه میکردی!خیلی خسته شدی
ب مسئول آموزش گفتم اینبار با نیروی کمکی اومدم!!!!!مشکلمون حل نشد!!
روز سختیو گذروندیم!!
خدا کنه مشکلمون حل بشه و سال تحصیلی راحتی داشته باشیم.