دل را بفدای قدمت میریزم،یکبار دگر اگر تو تکرار شوی!😢
جمعه ی گذشته بالاخره برای اولین بار بعد از مراسم ختم رفتم خونه ی پدریم! خییییییلی سخت بود دیدن خونه بدون مادرم😢 بدون اینکه بخام گریه کنم اشکام میریختن.....همش منتظر بودم مامانم از توی اتاقش بیاد بیرون😢 منتظر بودم شوخی همیشگیشو باهات راه بندازه؛تو پشت در قایم بشی و اون بپرسه چرا محیا نیومده؟!من بگم نیومد دیگه!!اونم بگه چرا؟؟؟دفعه ی دیگه بدون محیا نیا،من دلم برا محیا تنگ شده محیارو دوست دارم ببینم.و تو بپری بغلش و ببوسیش و اونم دستتو ببوسه. همیشه دستتو میبوسید آخه تو از بچگی از اینکه کسی ببوسدت خوشت نمیومد. نمیخاستم برم خونشون...دلم نمیومد خونه رو بدون مامانم ببینم اما باباحاجی دلشکسته بود و دائم میگفت چرا نمیاین؟ آ...
نویسنده :
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
5:10