محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

دل را بفدای قدمت میریزم،یکبار دگر اگر تو تکرار شوی!😢

جمعه ی گذشته بالاخره برای اولین بار بعد از مراسم ختم رفتم خونه ی پدریم! خییییییلی سخت بود دیدن خونه بدون مادرم😢 بدون اینکه بخام گریه کنم اشکام میریختن.....همش منتظر بودم مامانم از توی اتاقش بیاد بیرون😢 منتظر بودم شوخی همیشگیشو باهات راه بندازه؛تو پشت در قایم بشی و اون بپرسه چرا محیا نیومده؟!من بگم نیومد دیگه!!اونم بگه چرا؟؟؟دفعه ی دیگه بدون محیا نیا،من دلم برا محیا تنگ شده محیارو دوست دارم ببینم.و تو بپری بغلش و ببوسیش و اونم دستتو ببوسه. همیشه دستتو میبوسید آخه تو از بچگی از اینکه کسی ببوسدت خوشت نمیومد. نمیخاستم برم خونشون...دلم نمیومد خونه رو بدون مامانم ببینم اما باباحاجی دلشکسته بود و دائم میگفت چرا نمیاین؟ آ...
2 آذر 1397

بی بی!

دیروز بغض کرده بودی.پرسیدم چی شده؟!گفتی دلم برا وقتایی ک میرفتیم خونه ی بی بی تنگ شده!😢💔 الهی قربون دلت برم.دورت بگردم عروسکم... غم نبینی نفسم... ببین وقتی دل تو اینجوری میگیره،دل من چ آشوبیه...هنوز باور نکردم آسمونی شدنشو...هنوزم بعداز ظهرا ک میشه میخام بهش زنگ بزنم...هنوزم وقتی میریم بیرون میخام یه سر بهش بزنم...خدایااااااا چقدر سخته نبودن و ندیدنش...چقدر سخته بی مادر شدن...چقدر سخته یکباره اینهمه تنها شدن😢😢😢 میدونی محیا با وجود پرجمعیت بودن خونوادم، دلبستگی و وابستگی ک ب مادرم داشتم و دارم اونقدر زیاده ک تحمل یک هفته ندیدنشو نداشتم،ببین حالا چ حال و روزی دارم از اینکه دیگه نمیبینمش...از اینکه بجای مادر یه سنگ مزار سفید و سرد مونده...
6 آبان 1397

مادرم رفت!😢

کاش آن شب را نمی آمد سحر!😢 ۷صبح روز یکشنبه ۴شهریور ۹۷ تلخترین جمله ی عمرمو از بابات شنیدم!”فاطمه مامانت سلامتو رسوند!“و در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه میکرد گفت:”فاطمه مادرت رفت!“ 😢😢😢😢😢 و من فرو ریختم!!دنیا بر سرم آوار شد.....و فقط سکوت کردم و سکوت.....لباس مشکی ب تن کردم و بی صدا نشستم عکساشو نگاه کردم!💔 تو هنوز خواب بودی،بابا رفته بود تهران ملاقات بی بی و ب من بخاطر بارداریم اجازه پرواز نداده بودن!عمه امل و عمو مرتضی شب کنارمون مونده بودن. دلم نه دلداری میخواست و نه هییییچیییی بجز اینکه از این خواب مسخره بیدار شم و مادرم هنوز کنارمون باشه! محیایِ من،خیییییلی سخته بی مادری......
28 شهريور 1397

انگشت دست مامان!

  این انگشت شصت(شایدم شست)مامان فاطمه ی ک غروب دوم مهر درب ماشین روش بسته شد و یه ترک ناقابل برداشت. کی دور بست؟؟خودم چ جوری؟نمیدونم! یعنی هرچقدر خواستم توی ذهنم صحنه رو بازساری کنم نتونستم!!هنوزم نمیدونم چطور این خبطو مرتکب شدم.       وقتی متخصص ماهشهر گفت باید گچ بگیرم!دغدغه ی اصلیت شد رنگ گچ دستم اصرار داشتی صورتی باشه!وقتی رفتی داروخانه و متوجه شدی قراره سفید باشه با گوشی بابا زنگیدی و گفتی یه خبر بدددد!!ناراحت نشی هااا....گچت سفیده البته اونی ک ناراحت شد از این خبر،خودت بودی ک تونستم قانعت کنم سفید بهتره و نقاشی روش راحتتره وقتی خواستن گچش بگیرن و ازت خواستن بیرون منت...
19 مهر 1396

یادها و خاطره ها

  نمیدونم وقتی بزرگ بشی هنوزم ب دهه شست میگن نسل سوخته یا نه یا اینکه تو دلیلشو میدونی یا نه عرضم ب خدمتت احتمالا تا الان متوجه شدی ک من یکی از متولدین همین نسل سوخته م...سرفرصت واست توضیح میدم چرا مارو نسل سوخته میگن اما شاید یکی از بیشمار دلایلش این باشه ک اطرافیانِ ما مثه شما دهه نودیا خاطرات مصور و حتی غیرمصور زیادی ازمون ندارن.کسی تاریخ جوونه زدن اولین دندون و اولین گامهای مستقل و اولین حروف و کلمات و هزارن اولین دیگه رو واسمون ثبت نکرد.کل خاطراتی ک من از نوزادیم داریم خیلی مختصر و مفیده:خیییییلی خوشخواب و آروم بودم.نه شیشه گرفتم و نه پستونک.تپل و سفید بودم با یه عاااالمه موی صاف مشکی و مژه های بلندی ک ب شوخی میگفتن...
11 تير 1396

شب زنده داری!!

  چهارشب پیش همراه بابا و عمه رفتید پارک.تا دیروقت پارک بودید.وقتی برگشتی سرحال نبودی،اون شب تا صبح بی تابی کردی و همون شب استارت ناخوشیت زده شد!سرماخوردی بانضمام سرفه و گوش درد!! آویشن عسل سرماخوردگیت و پیاز درد گوشتو بهتر کرد ولی از اون شب تا الان نتونستی یه شب هم راحت بخوابی.هرچند من و بابا هم نخوابیدیم اما خستگی و بیخوابیِ ما،فدای یه تارِ مویِ گل دخترمون.تو سالم و سرحال باش،ما حاضریم تا آخر دنیا هم ، شبها کنارت بیدار بمونیم! الانم کنارت نشستم و با بغض مینویسم.خدایااااا محیای من همه ی زندگیِ منه.تورو ب ذات کبریاییت قسم میدم بلاهارو از دخترم دور نگه داری.من طاقت دیدن ناخوشی محیارو ندارم همه ی ناخوشیها و بیماریها رو ب من...
8 خرداد 1396

ساعت برنارد!

  وقتی بزرگتر بشی،اونقدر بزرگ ک خودت ب تنهایی بتونی این نوشته هارو بخونی،احتمالا چیزی از ساعت "برنارد" نمیدونی! ساعتی ک آرزوی مشترک اکثر هم نسلهای من بود!! یه ساعت جادویی ک میشد باهاش زمانو متوقف کرد و تو میتونستی با همه ی افکار و خاطرات و احساساتت در بین اونهمه سکون حرکت کنی.......و چ لذتی داره تصورِ جاری بودن میانِ سکون و سکوتِ محض!! گاهی آرزو میکنم میتونستم چندین نفر باشم.یکی برای محبت کردن و همبازی شدن با تو و در آغوش کشیدنت، یکی برای کارهای تموم نشدنی خونه، یکی برای شوهر داری،یکی برای رفتن سرکار و انجام کارهای فوق برنامه، یکی برای سر زدن ب خیلِ عظیم دوستان و اقوامی ک از کم رنگ شدن دید و بازدیدهامون...
8 آذر 1394

آنی...

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند/ آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند یه خواب بد بود یا یه فیلم دردآور و باورنکردنی؟ مطمئنم نمیتونه واقعیت داشته باشه.....آنی....آناهیتای معصوم و پاک و دوست داشتنی ما،جلوی چشمامون پرپر شد.... اونقدر محیا بهش وابسته بود ک هروقت ازمون میپرسیدن "امسال سفر کجا میری؟" میگفتم :"هرجا آنی بره!!" باورم نمیشه دنیا اینقدر کثیف و بیرحم باشه ک جون یه بچه ی 12 ساله رو جلوی چشم مادر و پدر و عزیزانش بگیره شب قبل از سفر مهمون داشتیم.آنی هم کنارمون بود.واسه معرفیش گفتم: "این عشق محیاس!!" و حالا عشق محیا زیر خروارها خاک آروم گرفته و مارو در حسرت د...
2 شهريور 1393