محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

عقد آجی امل!

هرکی محیارو میشناسه،بدون شک از علاقه ی محیا به آجی امل خبر داره! آجی امل یه عمه ی بینظیره ک محیا عاشقشه! اونقدر دوسش داره،ک بهش میگه آجی!و قلبا هم باور داره ک عمش نیست و خواهرشه!😉 چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت،بله برون آجی امل بود.همه کنجکاو واکنش محیا بودند.😅 قبلا هروقت بحث خواستگاری یا ازدواج آجی امل ب میون میومد،محیا بغض میکرد و میگفت آجی هیچوووووقت نباید ازدواج کنه!😁 همه ی نگرانیش هم از این بابت بود که بعد از ازدواج،آجی امل دیگه نتونه زیاد خونمون بمونه!😉 آخه هروقت میرفتیم خونه ی مامان بزرگش،آجی رو با خودش میاورد و چند روز خونمون میموند.گاهی پیش میومد آجی ۲۰ روز خونمون مونده بود و باز هم محیا راضی نمیشد برگرده!😁 علاق...
3 خرداد 1398

گرگیعان-رمضان ۹۸

گرگیعان یا قرقیعان نام یک آیین سنتی رایج در جنوب خوزستان، استان هرمزگان، عراق، بحرین، کویت، و شرق عربستان (احساء و قطیف) و امارات متحده عربی است که در شهریور ماه ۱۳۹۵ به عنوان میراث معنوی مردم عرب ایران به ثبت ملی رسید. در شب پانزدهم ماه رمضان، بچه‌های کوچک پس از افطار، لباس‌های محلی خود را پوشیده، معمولا پسران دشداشه پوشیده و دختران عبای عربی بر سر می‌کنند و با شور و شعف برای جمع‌آوری عیدی و شیرینی ماه رمضان به درب خانه‌های اطراف می‌روند. ما هم مطابق هرسال،تدارک مختصری برای گرگیعان دیدیم که بچه هایی که میان درب ...
31 ارديبهشت 1398

بستری شدن حسام.

خدارو هزاران هزار بار شکر،محمدحسام بعد از ۳ روز بستری،بسلامتی از بیمارستان مرخص شد. یه دنیا ممنونم از مهربونیتون،از دعاهایی ک کردید و انرژی مثبتی ک فرستادید.😘❤😘 و اما.....آنچه گذشت: عصر پنجشنبه،حسام کمی اسهال شد.گذاشتم ب پای دندون درآوردن و روز اول خیلی جدیش نگرفتم! اسهالش ک بهتر نشد،بردیمش دکتر،اما افاقه نکرد. علاوه بر اینکه اسهالش بیشتر شد،استفراغ و دلپیچه هم اضاف شد! دیگه مطمئن بودیم ربطی ب دندون نداره و بازم بردیمش دکتر. اینبار علاوه بر دارو،آمپول هم نوشت تا بالا نیاره و بتونه دارو خوراکی بگیره. بازم فایده ای نداشت و گریه امونش نمیداد روز یکشنبه اسهالش خیلی شدید شده بود و معدش حتی آبو هم پس میداد و یه...
25 ارديبهشت 1398
1161 19 18 ادامه مطلب

هفت ماهگی محمدحسام😘

پایان هفت ماهگیت مبارک باشه گل پسرکم😘 طی این یکماه کاملا یادگرفتی چهار دست و پا حرکت کنی و یجورایی نقش جاروبرقی رو توی خونه ایفا میکنی و هرچی روی زمیت پیدا کنی میذاری دهنت.😁❤ یه سبک جدید از آوازو کشف کردی!😉آب دهن یا شیرو توی دهنت قرقره میکنه و از صدایی ک ساختی کلی ذوق میکنی!😁 توی خواب خیلی غلت میزنی و همه ی ژستهای خوابیدنو امتحان میکنی!بهترین و سنگین ترین خوابت در حالت روی شکم و بعدش روی پهلوی راستته.💋 بهتر از قبل توی روروئک میمونی و اجازه میدی کارهامو انجام بدم. دوست داری باهات بازی کنیم،بدو بدو،توپ بازی،اتل متل،دالی موشه،قلقلک و .... این قاب عکسو خیلی دوست داری و با زبون خودت با اسبهاش حرف میزنی!😄...
21 ارديبهشت 1398

جشن پایان پیش دبستانی محیاگلی-سال ۹۸

محیایِ من،یک فصل دیگه از زندگیت هم بسلامتی سپری شد و کم کم وارد یه مرحله ی جدید از زندگیت میشی.... پیش دبستانیت ب پایان رسید و وارد دنیای بزرگترها میشی. دنیای کتاب و درس و امتحان،پشت نیمکت نشستنهای طولانی،شیطنت های یواشکی،بازیگوشیهای زنگ تفریح،صف بوفه ی مدرسه،سخنرانیهای خسته کننده ی سرصف و مراسم،ورزش صبحگاهی،دوستیهای ساده و صمیمی و ..... خدارو هزاران هزار بار شکر ک بزرگتر و مستقل تر میشی ،خدارو هزاران هزار بار شکر ک کنارتم و شاهد قدکشیدنتم.😘😘😘 محیایِ من،عزیزترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خدا روی زمین😘چقدر زیباست لحظه لحظه ی زندگی دخترانه ات.😘 با تو دوباره کودک میش...
19 ارديبهشت 1398

دندانی بیفتاد و دندانی جوانه زد!😀

یکشنبه ۸ اردیبهشت یه روز پرمشغله و خاطره انگیز بود. هم با آجی امل(عمه ی محیا)رفتیم خرید عقد و انتخاب آرایشگاه و .... و هم دومین دندون محیاگلی افتاد و هم اینکه اولین مروارید گل پسری جوونه زد و حسام خان دندون دار شد.😘😊 حالا تفصیل اتفاقات فوق😅😆: صبح اجی امل همراه مامان بزرگ و عمو فاخر و آقاحسین و مهناز خواهرش اومده بودند یه سری خریدهای قبل از عقدو انجام بدن،ک سرزده اومدند خونمون و ناهار خونمون صرف کردند. امل و خانمها بعد از ناهار موندند تا با هم بریم ادامه ی خرید و انتخاب آرایشگاه و لباس و .... چون من پشت فرمون بودم،آجی امل حسامو بغل میگرفت و ب روال همیشه حسام توی ماشین خوابش میبرد. هر آرایشگاهی میرفتیم میپرسیدند عروس کیه...
16 ارديبهشت 1398

دَدَریِ خرابکارِ عزیزتر از جان😘

حسام بدجوری دَدَری شده!😀 عادت کرده هرشب همراه بابا و محیا بره بیرون! دیشب بابا رفته بود خرید و دنبال تمدید بیمه نامه ماشین و ...و نتونست زود بیاد خونه. حسام بهونه میگرفت و خودشو میکشید طرف درب هال،یعنی بریم بیرون!😁 من و محیا هم حسامو گذاشتیم توی کالسکه و زدیم بیرون!😉 خدارو شکر اذیت نکرد و تونستیم بریم پارک بانوان.و حسام واسه اولین بار ب کمک محیاخانوم گلم تونست تاب و سرسره رو تجربه کنه.😘   خیلی زیاد نتونستیم بمونیم،چون خاله ها زنگ زدن و گفتن میخان بیان عیادت! عیادت کی؟! مامانی😉 شب یکشنبه ۱۸ فروردین،توی آشپزخونه لیزخوردم و انگشت وسط دست چپم ترک مویی برداشت و دک...
27 فروردين 1398

شش ماهگیت مبارک،حسامم😘

حسامم،شش ماه از اومدنت میگذره و من شش ماهه که بهانه ی تازه ای برای زندگی پیدا کرده ام.😘 گل پسرکم،با اومدنت نور تازه ای به قلب ماتم زده از داغ مادرم تابیدی و ثابت کردی دنیا هنوز هم میتونه با وجود تو و محیا و بابایی زیبا باشه.❤ در پایان شش ماهگی میتونی با کمک بشینی،هرچند کماکان بغلمو ترجیح میدی.😉 دیگه رسما غذا خور شدی و علاوه بر فرنی و سرلاک،سوپ و شله هم ب وعده غذاهات اضافه شده. علاوه بر اونا،در حد مزه کردن از غذای سفره هم با انگشت بهت میدم تا کم کم با طعمهای مختلف اشنا بشی.از همه ی طعمها بیشتر طعم قرمه سبزی رو دوست داشتی!😀😘 از میوه ها سیب نرم شده و کمی آب پرتقال خوردی. توی روروئک میتونی حرکت کنی.اما زیاد ...
24 فروردين 1398

سیزده بدر-نوروز ۹۸

روز سیزده با عمه اینا رفتیم اطراف رامهرمز،جوج زدیم😀 هوا عالی،جمعمون عالی،غذا عالی فقط جای خوش اخلاقیِ حسام خالی!!😀😀 فقط میخواست بغلم باشه و خیلی غریبی میکرد 😘 این عکسای خوشگل هنری هم کار محیاخانوم خوشگله😘 پ.ن:پنج روز از سیزده گذشته و تازه فرصت کردم عکساشو بذارم.واقعا با وجود بچه ی کوچیک وقت آزاد خیلی کمه.😅   بعدا نوشت:سبزه ی عیدمونو بردیم توی طبیعت بذاریم اما محیا راضی نشد و با خودمون برگردوندیم خونه و محیا سبزه رو داد خرگوشش نوش جان کرد.😀 ...
18 فروردين 1398