محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

همدان-تابستان ۹۷

روز سه شنبه ۹ مرداد همراه دایی منصور اینا و بی بی و خاله تاجیه راه افتادیم ب سمت همدان. بی بی توی ماشین ما بود و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی.😉😘😀 ناهارو زنگنه صرف کردیم،یه جای باصفا قبل از ملایر طبق معمول هم یه هاپو پیدا شد ک تو بهش غذا بدی!😀 این بار تو نقش حنا(دختری در مزرعه) رو داشتی و هاپو هم همون پاکوتاه بود.😁 بعد از ظهر رسیدیم همدان و جاگیر شدیم. صبح روز بعد رفتیم گنجنامه و ناهارو همونجا صرف کردیم. چون بالا رفتن از مسیر برای بی بی سخت و تقریبا غیرممکن بود،همون پایین زیر سایه ی درختها نشستیم ولی برای تفریح رفتیم کنار آبشار و حسابی خوش گذروندیم. ویلچر بی بی شده بود یکی از سرگرمیهای ...
22 مرداد 1397

محلات-تابستان ۹۷

روز شنبه ۶ مرداد ب همراه خونه ی دایی کمال و دایی منصور و باباحاجی اینا رفتیم سمت آبگرم و محلات. حسابی ذوق داشتی ک زودتر بریم استخر آبگرم.مایو شنا هم آورده بودیم.این استخرو اختصاصی گرفتیم و قرار شد یه سانس آقایون برن و یه سانس هم خانمها تنی ب آب بزنن. من بخاطر وضعیتم منع شدم از رفتن توی آبگرم و تو دائم اصرار داشتی ک زودتر نوبتمون بشه. دایی کمال گفت بری و کنار بابایی باشی.تو هم خوشحال رفتی.ک ایکاش نمیرفتی😔 صدای گریه و سرفه هاتو ک شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده!! تو بی هوا رفته بودی توی استخر قسمت عمیق و بقول خودت میخاستی مثه پریهای دریایی شنا کنی و برای چند ثانیه غرق شده بودی تا اینکه مصطفی پسر دایی متوجه شد و نجاتت داد. ...
20 مرداد 1397

خمین-تابستان ۹۷

سه-چهار سالی هست ک بابابزرگت یه باغ توی خمین خریده و تابستونا،خودش یا دایی منصور از گرمای خوزستان ب اونجا پناه میبرن😉 زمستون ک رفته بودیم برف بازی باغو دیدیم. تقریبا یک هفته بعد از عید فطر،بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله تاجیه و دایی منصور و خونوادش رفتن خمین.واسه من ک حداقل هفته ای یه بار ب مامانم سر میزدم دوریشون خیلی سخت بود. اونقدر ک تو زبون ب نصیحتم باز کردی و گفتی:مامان مگه تو نی نیی؟چقدر میگی مامانم مامانم؟؟یکم بزرگ شو!!تو دیگه بزرگ شدی!!!😅😅 بهت گفتم آدما هرچقدم بزرگ باشن بازم ب مامانشون نیاز دارن!گفتم تو هم ک بزرگ شدی و دلتنگم شدی،اگه بچت این حرفو بهت زد اینو بهش بگو! گفتی اوووه من ک تا اونموقع این حرفا یادم نمیمونه!!😁 ...
16 مرداد 1397

نوروز ۹۷ - رامهرمز

روز هشتم فروردین رفتیم رامهرمز. من باید حتما سونو میدادم و خاله معصومه سونوی دکتر خرمو معرفی کرد ک خدارو شکر تلفنی هم نوبت دادن.و همه چیز عالی بود. اما درب رادیات ماشین بابا شل شده بود و مجثور شد ب یکی از همکاراش ک مغازه ی لوازم یدکی هم دارند زنگ بزنه. قبلا تعریف کرده بود ک آقای آل خمیس خیلی خونگرم و مهمان نوازه.ولی اینبار از نزدیک مهمون نوازی و مهربونی خودش و خانم و بچه هاشو تجربه کردیم.                       هر چقدر اصرار کردند ک بریم خونشون،بابا ک نمیخاست توی زحمت بیفتن قبول نکرد و رفتیم پارک. ولی ایشون خانم و بچه ها رو آ...
26 فروردين 1397

نوروز ۹۷ - لشکرآباد

روز ششم فروردین رفتیم اهواز.       یه کت و شلوار خریدم و رفتیم لشکر آباد! خیییلی باصفا بود.فلافل لشکر آباد خیلی معروفه و ایام عید حسابی شلوغ میشه. کنار هر کافه باند پخش و سیستم گذاشته بودن و بزن و برقص                 بعد از صرف فلافل و قارچ سوخاری،رفتیم کافه سنتی و قهوه و چای نبات صرف کردیم.                         توی راه برگشت هم با اینکه حوالی ۲ شب رسیدیم پارک مشراگه،بابا بخاطر قولی ک بهت داده بود تورو برد ...
26 فروردين 1397

نوروز ۹۷ - دیلم

روز سوم فروردین رفتیم خونه ی بابابزرگ و همونجا با خان عمو و عمه ها تصمیم گرفتیم فردا صبح زود بریم دیلم. ساعت ۱۲-۱شب برگشتیم خونه و ۷ صبح راه افتادیم ب سمت دیلم. صبحونه رو امیدیه صرف کردیم.   بمحض رسیدن و پارک کردن ماشین،رفتیم خرید. یه بادبادک خریدی و یه عروسک توی وان حموم و یه لاک آبی و ۲تا دی وی دی انیمیشن! ما هم دوتا پتو گرفتیم و یه سری وسایل. بعد از ناهار(جوجه کباب)تصمیم گرفتیم بریم دریا و آب بازی،برگشتم از بازار واست بلوز و شلوارک گرفتم ک راحت آب بازی کنی،تا خاستم پولو حساب کنم تو و عمه امل رفتید سمت بقیه و توی راه زمین خوردید و زانوی سمت راست و کمی هم آرنجت خراش برداشت. الهی فدات شم،کللللی گریه کردی.خیلی دنبال ...
26 فروردين 1397

نوروز۹۷ - سربندر

امسال بارون کمی داشتیم و توی زمستون هوا خیلی سرد نشد،ب همین دلیل خودمونو واسه یه گرمای اساسی توی نوروز و تابستون آماده کردیم! همونطور ک پیش بینی کرده بودیم روزا بخاطر گرمی هوا نمیشد ناهارو بیرون رفت و اولین شب بعد از سال تحویل تقریبا همه ی خونواده پارک ساحلی سربندر جمع شدیم.(خاله زهرا،خاله حاجیه ها و تاجیه و خاله معصومه و دایی منصور) اصرار کردی بری قایق سواری و چون پدالی بود،زحمتش افتاد گردن من و بابا اژدها بعلت تعمیرات تعطیل بود. بعد از شام و گردش رفتیم بستنی باباجون ماهشهر،ک بخاطر جمعیت زیاد و اصرار بچه ها ب گذاشتن چتر! روی بستنی حسابی خندیدیم ...
26 فروردين 1397

اولین برف بازی❄️⛄️

یکی از نعمتهایی ک منطق سردسیر دارن و ما ازش بی بهره ایم،لذت برف دیدن و برف بازی کردنه! هر وقت تی وی برف نشون میداد یا شخصیتهای کارتونی آدم برفی درست میکردن،با حسرت میپرسیدی برف چ شکلیه؟یکی از آرزوهات دیدن برف و آدم برفی درست کردن بود. از تابستون همه ی حرفت شده بود برف و ادم برفی! بهت قول دادم هروقت هواخیلی سرد شد بریم یه جا ک برف باشه و بتونی برف بازی کنی. اما امسال خیلی کم بارش برف و بارون داشتیم. ب شوخی میگفتیم از وقتی این تصمیمو گرفتیم خشکسالی شده!باید از تصمیمون منصرف شیم کشاورزا بدبخت نشن   دیگه داشتیم نا امید میشدیم.و تصمیم گرفتیم نهایتش اگه نشد،یه پیست اسکی توی یکی از شهرهای بالا بریم و قال قضیه رو بکنیم. تا ا...
7 اسفند 1396

یه روز تعطیل

امیدوارم زمانی ک بزرگ میشی و این نوشته هارو میخونی،خوزستان عزیزمون از بلای ریزگردها رها شده باشه. بعد از چند روز گردو غبار و تعطیلی مدارس،بالاخره روز جمعه کمی هوا بهتر شد و مطابق هر آخر هفته رفتیم ب دامان طبیعت   اولین کنار امسالو ب همت تو و بابایی خوردیم                                                                   &n...
11 بهمن 1396