محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

قورمه سیاه😁

حسام به قرمه سبزی میگه:خورشت سیاه!!!😁ب خاطر رنگ خورشت،البته شایدم پیشگوی خوبیه!!!!😂 محیا عاشق قرمه سبزیای منه و میگه هیچ قرمه سبزی مثه قرمه سبزیای من نمیشه.(قربونش برم درباره ی استامبولی،ته چین مرغ، سالادالویه و سالاد پاستا و تقریبا همه ی غذاهام همینو میگه😁😍🥰) شب با خاله صدیقه تلفنی گپ میزدیم ک گفت ناهار فرداش قرمه سبزیه! بعد از قطع تماس منم مشغول پخت قرمه شدم..... همزمان هم مشفول شستن ظرفا شدم. بچه ها after dinner گشنشون شده بود ، ماکارونی سریع واسشون آماده کردم بعد از صرف شام سری دوم،رفتیم لالا توی رختخواب ب این فکر کردم که شعله ی زیر قرمه رو خاموش کردم آیا؟؟و دقیقا یادم افتاد که خاموش کردم!!!!! صبح با صدای خش ...
15 اسفند 1401

نمایش شیر خودخواه و خرگوش باهوش

سه شنبه ی هفته ی پیش، نمایش شیرخودخواه و خرگوش باهوش بود. با دوستات قرار گذاشتید،بابا شما و دالیارو رسوند تالار رضوان بعد از نمایش هم من و حسام اومدیم دنبالتون. چون قرار بود با خاله معصومه بریم خونه خاله حاجیه،من و حسام نتونستیم نمایشو ببینیم ب جاش رفتیم پارک رضوان و اونجا منتظر اتمام نمایش بودیم خدارو شکر بهتون خوش گذشته بود،هرچند خیلی از اجرا راضی نبودی و میگفتی عموکوشا خیلی بهتر بود ...
15 اسفند 1401

حاملان قرآن

امروز در مراسم جشنواره قرآنی ، محیای عزیزم به همراه دوستانش حاملان قرآن بودند😍 قرآن نگهدارتون 😘 خدارو شکر اجرای خوبی داشتید 👏🥰 بعد از اجرا هم رفتید سالن بوکس که مثلاً استراحت کنید ولی اینقدر بازی کردید و خوش گذشت که خانم کریمی به شوخی میگفت شما شیطان رجیمید نه فرشته!!😂 حسام در طول مراسم حوصلش سررفته بود و حتی پیشنهاد آقای سحابی برای موتور سواری رو رد کرد!😁 اما توی سالن بوکس کلی خوش گذروند.😁😘 قصد نداشتم مدت زیادی همراهتون بمونم ولی وقتی رسیدم خانم خواجه ازم خواست در دوخت آستین شنل بچه ها کمکشون کنم،منم با کمال میل پذیرفتم. ...
5 اسفند 1401

عمو کوشا

یه شب خوب که به هممون خوش گذشت. محیا کنار دوستان و همکلاسیهاش و حسام کنار من بود😍 جُنگ شادی عمو کوشا😉 اولین بار بود که حسام توی جشن یا مراسمی خسته نشد و با خوشحالی دست میزد و شادی میکرد.😍😘 آخرین بار ک اومده بودیم جُنگ شادی ،حسام خسته شده بود و دائم میرفت کنار سِن ، اما اینبار عااالی بود،جایزشم یه کتاب از نمایشگاه کتاب بود😉🥰 همیشه خوش باشید عزیزای من😍🥰 ...
11 بهمن 1401

محیا عشق کتاب😍

یکی از لذتهای دنیا تماشای محیای نازنینم هنگام مطالعه ی کتابهاست.😍💞💖 از سنین خیلی پایین ب کتاب علاقه نشون میدادی،خیلی زود خودکار به دست شدی و روی دفترها و کتابهام یادگاری ثبت کردی!!😁💖 خیلی دوست داشتی برات کتاب بخونم و از وقتی تونستی بخونی شروع کردی به مستقل کتاب خوندن،اپلین کتاب طولانی که خوندی کتاب دوری سانتاماگوری بود،بالای ۲۰۰ صفحه داشت و خیلی سریع خوندیش.دیگه بهت مزه داد و رفتی سراغ رمانهای رده ی سنی خودت.😍😍😍 کتاب یه قل دو قل طاهره ایبد رو یه غروب تابستونی گرفتی،شب موقع خواب ازم اجازه گرفتی کمی بیشتر کتاب بخونی و بعد بخوابی،ساعت ۵ و نیم صبح بیدارم کردی و با اشتیاق گفتی تازه کتابمو تموم کردم و میخام بخوابم!!!😍💖 ...
8 بهمن 1401

یه جادوگر دوست داشتنی😍😁

وقتایی که با هم خوبید ، دنیا در نظرم زیباتره😁😍 اما امان از اون وقتایی که سر دنده ی لج بیفتید😁🤭 بیشتر حسامه که با شیطنتاش لج محیارو در میاره😜 مخصوصا وقتایی که لباس بتمن بپوشه !تبدیل میشه به بتمن واقعی و حریف میطلبه!!😁💪🏻 با وجود همه ی لجبازیا و شیطناشون،خیییییلی همدیگه رو دوست دارن و وقتی یکی خونه نباشه حسابی جاش خالیه و اون یکی دائم سراغشو میگیره😍❤️ دیروز داشتم حسامو میرسوندم مهد و محیارو مدرسه! حسام یهو گفت کاش من جادگر بودم....!!! پرسیدم چرا؟؟؟؟😯 گفت تا محیارو تبدیل به یه قورباغه کنم!!!!!😂🐸 وقتی دید محیا داره میخنده ادامه داد: یه قورباغه ی سیاه و زشت!!!😂😂 خندمون بازم بیشتر شد😂 ...
27 دی 1401

روز مادر ۱۴۰۱

اوایل ازدواجمون کلی مناسبت داشتیم واسه تبریک و هدیه😉💞 ماهگردهای ازدواج، سالروز آخرین خواستگاری،عقد،تولد،ولنتاین و .... به روز مادر که رسیدیم به عدنان گفتم بیا روز پدر و مادر به همدیگه هدیه ندیم،تبریک بگیم، بریم واسه پدر و مادرمون و بذاریم بچه هامون هر وقت بزرگ شدن خودشون اینروزو واسمون جشن بگیرن😉 اونموقع که این حرفو زدم واسم خیلی دور بود روزی که بچه دار شیم،بچمون بزرگ شه و بتونه خودش هدیه بگیره😍 و حالا به لطف خدا..... محیای مهربونم،دختر یکی یه دونه ی نازم اونقدر بزرگ شده که خودش تدارک روز مادرو دید،با پولای خودش برام کلی هدیه ی خوشگل گرفت💞😘😍🥰 خدا میدونه چقدررررررر خوشحال شدم،از خوشحالی چشام پر اشک شده بود😍😍😍 چقدر ای...
23 دی 1401

تولد ده سالگی محیا گلی😍

۱۰ دی همیشه خاص و به یاد موندنیه😉🥰😍 چون دختر خاص و عزیزم ، محیای مهربونم توی این روز قشنگ به دنیا اومده😍😍 امسال دخترقشنگم دو رقمی شد،ده ساله شد محیای من😍❤️ چقدر قشنگه دنیا با تو و با خنده های شیرینت،همیشه بخند محیای مهربونم 😍❤️ درست مثل ده سال پیش که به دنیا اومدی و زندگیمونو شیرین تر کردی،امسال هم هوا مه آلود بود قشنگم😍❤️ از قبل درباره ی جشن تولدت کلی حرف زدیم و برنامه ریختیم😍 تصمیم گرفتی جشن تولد امسالت خونوادگی و بدون تشریفات و ساده باشه😉💞❤️ از اونجایی ک میدونستیم شب تولدت هوا حسابی سرد میشه،چند شب قبلش پیشواز تولدت رفتیم شهربازی جام جم آزاد بودی که هر چقدر دوست داری بدون محدودیت بازی ...
16 دی 1401

شب یلدای ۱۴۰۱

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. محیای عزیزم و حسام عزیزم خوشحالم که یلدای امسال هم در کنار هم و در کنار عزیزانمون بودیم😍😍😘😘 روز چهارشنبه ۳۰ آذر ماه خانم مرادی معلم کلاس چهارم محیاگلی هم با کمک بچه ها سفره ی یلدایی خیلی قشنگی تدارک دید سهم محیا از تدارکات سفره پشمک آدم برفی بود و شمع قرار بود شب خونه ی باباحاجی جمع بشیم،اما قبلش توی خونه دور هم سفره ی کوچیک بلدایی گرفتیم و بعد رفتیم چون میدونستم خونه ی باباحاجی اینقدر با بچه های خاله و دایی مشغول بازی میشید و بهتون خوش میگذره که دیگه فرصتی برای عکس گرفتن باقی نمیمونه ...
2 دی 1401