محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

تاریخ انقضای بغل!

گفتی دوست دارم توی بغلت بخوابم،دلم واسه اونموقع ک توی بغلت میخوابیدم تنگ شده! داشتم ب حسام شیر میدادم.قربون صدقت رفتم و گفتم داداشی ک شیرشو خورد بغلت میکنم ک بخوابی😍 تا خواستم بغلت کنم،محمدحسام بیدار شد و گریه!😀 بازم بغل کردنت ب تعویق افتاد! تا اینکه بالاخره شرایط مهیا شد و اومدی بغلم بخوابی! چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود ک صدای اعتراضت بلند شد و گفتی:مامانی بغلت اصلا راحت نیست!تو همش استخوونی😂😂 گفتم عزیزم تا وقتی کوچیکید بغلم جا میشید و راحت میشه توی بغلم بخوابید،بزرگتر ک میشید سرتونو میشه روی پام بذارید😘 گفتی پاهاتم استخونه!!بغل بابایی راحتتره،خیلی نرمه!😀😀 آره دیگه بابا شاسی بلنده و مثه پاستیل پفیا تپله😀 قرر...
18 آبان 1397

روز دانش آموز سال ۹۷

روز دانش آموز مبارک باشه عزیزدلم.دانش آموزه پیش دبستانیِ من😘😍 خانم بهوندی واستون جشن گرفت و بهتون هدیه داد.دستش درد نکنه. میگی مامان حسین فهمیده اصلا هم فهمیده ای نداشت!!!!میپذسم چرا؟؟میگی آخه رفت خودشو کشت،این حسین نفهمیده بود!!😅😅 اولین سالیه ک نفسم توی مدرسه س و دانش آموز محسوب میشه.😘 دورت بگردم عزیزکم😍💋 کارت بانکی بابا گم شده بود و تونستی توی ماشین پیداش کنی👏 بعنوان جایزه از بابا پیتزا خواستی و شب واست گرفت. هر کی واسه داداشی هدیه میاره(اکثرا نقدی)اگه متوجه بشی و جلوی گل دخترم هدیه رو بدن،بعد از رفتنشون ما بهت هدیه میدیم ک توی قلکت بذاری. خیلی خوشحال میشی و کلی ذوق میکنی. قلکت حسابی پر و پیم...
13 آبان 1397

یک ماهگی محمدحسام💖

یک ماهگیت مبارک گل پسرم. سی روز از زمینی شدنت میگذره و من سی روزه ک لذت دوباره مادر شدنو چشیدم و بهانه ی تازه ای برای زندگی پیدا کردم😘 در اولین ماهگرد زندگیت یه عاااالمه دعای خیر بدرقه ی زندگی تو و محیاگلی میکنم.تا همه زندگیتون بیمه ی دعای مادر باشه.😍 محیا هم مثه من و بابا و همه ی اطرافیان  (و شاید هم بیشتر) از اومدن تو خوشحاله و لحظه شماری میکنه ک زودتر بزرگ شی و همبازی بشید.😘 بعد از این عکس واسه اولین بار توی بغل محیاگلی خوابت برد.و محیا چقدر خوشحال شده بود از این بابت عزیزای دلم امیدوارم هر روز زندگیتون پر از اتفاقای خوووب و دوستی و مهربونی باشه💖 ...
9 آبان 1397

بی بی!

دیروز بغض کرده بودی.پرسیدم چی شده؟!گفتی دلم برا وقتایی ک میرفتیم خونه ی بی بی تنگ شده!😢💔 الهی قربون دلت برم.دورت بگردم عروسکم... غم نبینی نفسم... ببین وقتی دل تو اینجوری میگیره،دل من چ آشوبیه...هنوز باور نکردم آسمونی شدنشو...هنوزم بعداز ظهرا ک میشه میخام بهش زنگ بزنم...هنوزم وقتی میریم بیرون میخام یه سر بهش بزنم...خدایااااااا چقدر سخته نبودن و ندیدنش...چقدر سخته بی مادر شدن...چقدر سخته یکباره اینهمه تنها شدن😢😢😢 میدونی محیا با وجود پرجمعیت بودن خونوادم، دلبستگی و وابستگی ک ب مادرم داشتم و دارم اونقدر زیاده ک تحمل یک هفته ندیدنشو نداشتم،ببین حالا چ حال و روزی دارم از اینکه دیگه نمیبینمش...از اینکه بجای مادر یه سنگ مزار سفید و سرد مونده...
6 آبان 1397

داداشی ب دنیا خوش اومدی💖

خدارو شکر بالاخره ۹ ماه انتظار و لحظه شماری ب خیر و سلامتی ب پایان رسید و روز یکشنبه ۸ مهر ساعت ۱۹و ۴۵ دقیقه محمدحسام کوچولو ب دنیا اومد.و با اومدنش قلبهای شکسته از داغ مادربزرگو امیدی تازه بخشید.❤ از ۹ صبح حس کردم قراره داداشی ب دنیا بیاد.ناهار چلو خورشت قیمه حاضر کردم و چون میدونستم تا مدتی محروم از این غذا میشم از خجالت شکمم در اومدم و یه دل سیر غذا خوردم.😆 عصر محیاگلی رو گذاشتم خونه مادربزرگ کنار عمه ها و همراه بابا رفتیم بیمارستان فاطمه زهرای اهواز. از مدتها قبل تنها نگرانیت این بود ک شب بستری بشم و کنارت نباشم!!شب ک موندم تموم فکر و ذکرم پیشت بود و دائم دعا میکردم زود خوابت ببره و بی تابی نکنی. ۶صبح بیدار شدی...
4 آبان 1397

محیا ب پیش دبستانی میرود!❤

محیای عزیزم،غنچه ی نازنینم بالاخره راهی مدرسه شد.😘😘 بعد از کلی فکر و تحقیق،بالاخره دبستانی حضرت آسیه (س)رو برای پیش دبستانیت انتخاب کردیم تا با محیط مدرسه بیشتر آشنا بشی و سال دیگه برای کلاس اول مشکلی نداشته باشی.💖 چ حس شیرین و وصف ناپذیری بود آماده کردن روپوش و وسائل مدرسه ت❤ تو هم مثه مامانی کلی ذوق داشتی و وسایل و لباساتو دائم توی خونه امتحان میکردی.😉 من ک شب اصلاااا خوابم نبرد.دخترکِ شیرین زبونِ من ک انگار همین دیروز متولد شده بود،حالا قد کشیده و خانم شده و میره مدرسه.😍انگار نهالی رو ک با عشق و زحمت کاشتی تازه ریشه هاش توی خاک محکم شده باشه.پر از یه حس ناب بودم. لباساتو همراه با دعای خیر اتو میزدم و دعا...
1 مهر 1397

مادرم رفت!😢

کاش آن شب را نمی آمد سحر!😢 ۷صبح روز یکشنبه ۴شهریور ۹۷ تلخترین جمله ی عمرمو از بابات شنیدم!”فاطمه مامانت سلامتو رسوند!“و در حالیکه بغضش ترکیده بود و به شدت گریه میکرد گفت:”فاطمه مادرت رفت!“ 😢😢😢😢😢 و من فرو ریختم!!دنیا بر سرم آوار شد.....و فقط سکوت کردم و سکوت.....لباس مشکی ب تن کردم و بی صدا نشستم عکساشو نگاه کردم!💔 تو هنوز خواب بودی،بابا رفته بود تهران ملاقات بی بی و ب من بخاطر بارداریم اجازه پرواز نداده بودن!عمه امل و عمو مرتضی شب کنارمون مونده بودن. دلم نه دلداری میخواست و نه هییییچیییی بجز اینکه از این خواب مسخره بیدار شم و مادرم هنوز کنارمون باشه! محیایِ من،خیییییلی سخته بی مادری......
28 شهريور 1397

بروجرد-تابستان ۹۷

جمعه ۱۲ مرداد بعد از اینکه محیاطلای من از خواب تقریبا ۱۳ ساعتش بیدار شد!!از همدان ب مقصد بروجرد حرکت کردیم.خیلی دوست داشتیم بیشتر بمونیم،اما خونه رو سپرده بودیم ب پسرعمو و عمه ت و اونا میخاستن برگردن و چاره ای جز برگشت نداشتیم!😉 توی پارک جنگلی ملایر کمی موندیم و هندونه خوردیم و گل دختری میوه های کاج جمع کرد.😁 کلا کلوچه دوست نداری،اما خیلی از کلوچه های محلی ملایر خوشت اومد و پشیمون شدیم چرا بیشتر نگرفتیم.😋 قبل از ظهر رسیدیم بروجرد و رفتیم باغ فدک. توی یه محوطه ی حصارکشی شده آهو بود.بمحض ورودمون متوجهشون شدی و رفتی کنارشون. یکی از بچه آهوها/شایدم گوزنها(راستش تفاوتشونو مطمئن نیستم😅)کنار حصار بود و تونستی نواز...
24 مرداد 1397

همدان-تابستان ۹۷

روز سه شنبه ۹ مرداد همراه دایی منصور اینا و بی بی و خاله تاجیه راه افتادیم ب سمت همدان. بی بی توی ماشین ما بود و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی.😉😘😀 ناهارو زنگنه صرف کردیم،یه جای باصفا قبل از ملایر طبق معمول هم یه هاپو پیدا شد ک تو بهش غذا بدی!😀 این بار تو نقش حنا(دختری در مزرعه) رو داشتی و هاپو هم همون پاکوتاه بود.😁 بعد از ظهر رسیدیم همدان و جاگیر شدیم. صبح روز بعد رفتیم گنجنامه و ناهارو همونجا صرف کردیم. چون بالا رفتن از مسیر برای بی بی سخت و تقریبا غیرممکن بود،همون پایین زیر سایه ی درختها نشستیم ولی برای تفریح رفتیم کنار آبشار و حسابی خوش گذروندیم. ویلچر بی بی شده بود یکی از سرگرمیهای ...
22 مرداد 1397

محلات-تابستان ۹۷

روز شنبه ۶ مرداد ب همراه خونه ی دایی کمال و دایی منصور و باباحاجی اینا رفتیم سمت آبگرم و محلات. حسابی ذوق داشتی ک زودتر بریم استخر آبگرم.مایو شنا هم آورده بودیم.این استخرو اختصاصی گرفتیم و قرار شد یه سانس آقایون برن و یه سانس هم خانمها تنی ب آب بزنن. من بخاطر وضعیتم منع شدم از رفتن توی آبگرم و تو دائم اصرار داشتی ک زودتر نوبتمون بشه. دایی کمال گفت بری و کنار بابایی باشی.تو هم خوشحال رفتی.ک ایکاش نمیرفتی😔 صدای گریه و سرفه هاتو ک شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده!! تو بی هوا رفته بودی توی استخر قسمت عمیق و بقول خودت میخاستی مثه پریهای دریایی شنا کنی و برای چند ثانیه غرق شده بودی تا اینکه مصطفی پسر دایی متوجه شد و نجاتت داد. ...
20 مرداد 1397