محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

ماسه بادی-آبان ۹۸

بهار و پاییز ماسه بادی توی خونه ی ما حکم مدرسان شریفو داره!! ناهار کجا بریم؟ماسه بادی! کجا بریم چای و تخمه بخوریم؟ماسه بادی! حوصلمون سر رفته کجا بریم؟ماسه بادی!😆 البته همه ی این جوابا از طرف محیاس!😁❤ از همون بچگی عشق ماسه بادی بود.❤ شاید چون تنها جاییه ک راحت میتونه ماسه بازی و خاک بازی کنه.بدون اینکه کثیف بشه😉 حسامو اولین بار بود میبردیم.اینقدر خوشحال بود ک با ذوق جیغ میزد و دورمون میدوید!😁💖 تانزدیک غروب آفتاب اونجا بودیم و کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم.💞 خیلی خیلی به هر دوتون خوش گذشت.😚 وقت برگشت بمحض اینکه ب حسام گفتیم بریم،د...
17 آبان 1398
1119 22 16 ادامه مطلب

سیزده ماهگی محمدحسام.😚

گل پسر مامان سیزده ماهه شدی.😘❤ خیییلی شیرین و بامزه شدی.❤ عشقت کماکان محیاس!😁اگه ببینی ناراحته یا گریه میکنه،مثه یه پیشی ملوس سرتو میذاری بغلش و ب زبون خودت باهاش حرف میزنی و سعی میکنی حالشو خوب کنی.😘الهی مادر ب فدایِ هر دوتون.😚❤ هفدهم مهرماه یعنی وقتی یکسال و ده روز سن داشتی،برای اولین بار سعی کردی بدوی😁😚 خدارو شکر الان میتونی بدوی❤ سوم آبان یعنی وقتی یکسال و بیست و پنج روز سن داشتی برای اولین بار بتنهایی و فقط همراه بابا و عمو مرتضی رفتید خونه مادربزرگت.تقریبا دو-سه ساعت ازمون دور بودی بودی و وقتی رسیدی خونه دستاتو دور گردن محیا حلقه کردی و محیارو در آغوشت گرفتی!!😁😘😘😘 مفهوم اوووف رو متوج...
16 آبان 1398

روز دانش آموز-سال۹۸

روز دانش آموز مبارک باشه نازنین محیای من.😘 ب بهانه ی روز دانش آموز (با دو روز تاخیر)چند تا عکس از فعالیتهای مدرسه میذارم ب یادگار بمونه.💟 گل دختر شیرینم،نفسم امیدوارم دوران دانش آموزی واست سرشار از لحظه های ناب یادگیری و دوستی باشه.❤ چقدر لذت بخشه دیدن تلاشت برای خوندن و یادگیری.💞 و چ لذت وصف ناپذیریه وقتی سرمست از یادگیری حرف جدید از خاطرات مدرسه تعریف میکنی.😚😚 از لحظه لحظه ی این دوران شیرین لذت ببر محیای من.😚 ...
15 آبان 1398

بابا کربلایی!😉❤

هوای حرم و زیارتِ کربلا حسابی بابارو هوایی کرده بود! میگفت تا نرفته باشی نمیدونی چ خبره،ولی اگه یه بار ماه محرم یا اربعین حسینی رفتی دیگه سخته نرفتن!! دوسال قبل ک بابا رفته بود،محیا از دوریش تب کرده بود و همین بابارو مردد میکرد برای رفتن! بالاخره دلو زد ب دریا و روز چهارشنبه با شوهرخواهر و خواهرزادش،عازم کربلا شدند! قرار گذاشتیم فعلا ب محیا نگیم رفته کربلا،تا کمتر بی تابی کنه! شب اول،محیا رفت واسه حسام مولفیکس بگیره ک عبدالساده دوست بابایی دیدش و ازش پرسید بابات رفت؟؟؟محیا گفت بابام هنوز از مدرسه نیومده!!عبدالساده هم رک و راست گفت نههه بابات رفته کربلا!!خودش بهم گفت داره میره کربلا!!! محیا ک اومد خونه سعی کرد...
4 آبان 1398
1