محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

جان جانان😘

تمام گوشه های دنیا را هم بگردم،باز هم جگرگوشه ام شمایید.💋 😘 چقدر خوبه داشتنتون و چقدر شیرینه دیدن لبخندتون😘 همین ک شما سلامت و خندون باشید برای من بسه!مگه یه مادر از دنیا چیز بیشتری میخاد؟!💖 دوستتون دارم و دوست داشتنتون انگیزه ی زندگیمه.😘 و من چقدر خوشبختم که گرمی زندگیمو از خنده های شیرینتون میگیرم.❤💋 جان به جانم هم کنند،جانانم شمایید.💋😘 محیا، تا این لحظه 5 سال و 11 ماه و 16 روز سن دارد محمد حسام، تا این لحظه 2 ماه و 18 روز سن دارد ...
26 آذر 1397

مهرانا

محیا خیلی مهرانارو دوست داره،چون خاله اجازه میده بغلش کنه و باهاش بازی کنه. مهرانا ۳ماه از حسام بزرگتره. چندشب پیش ک مهمونمون بودن،کنار هم گذاشتیمشون ک ازشون عکس بگیریم. مهرانا آستین حسامو میکشید و حسام دستاشو عقب میبرد.هرچقدر حسام بیشتر خودشو عقب میکشید،مهرانا بیشتر دستشو میکشید.😀 خاله میگفت زلیخا و یوسف دهه نودن!😃 هرچقدر حسام حیا بخرج میداد،مهرانا پرروتر میشد.😀😀 😘😘😘😘   محیا ، تا این لحظه 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن دارد.😘   محمد حسام ، تا این لحظه 2 ماه و 16 روز سن دارد.😘 ...
24 آذر 1397

یک عدد عشق!😘

آخه مگه داریم دختر از محیام مهربونتر و شیرین تر؟دورت بگردم نازنینم ک با تو دنیام رنگ تازه ای گرفته.😘 صحبت کردنت عالی و بدون نقصه.👌👌 حتی کلمات مترادف و متضادو قشنگ و بجا بکار میبری.متوجه ی کنایه یا شوخی جملات میشی.😉 اما گاهی ک یک کلمه رو اشتباه تلفظ کنی تازه یادمون میفته گل دخترمون هنوز اونقدرا ک توی ذهنمونه بزرگ نشده و هنوز کوچولوی شیرین زبون ماست😉😘 مثلا ب دستمال مرطوب گفتی دستمال مطروب یا مارمولکو میگی مورمولک😀 رخت خشکهارو جمع کرده بودم.میخاستم تا بزنم و بذارم سرجاشون ک اصرار کردی همونجا بمونن و باهاشون بازی کنی!!قبول ک کردم سریع آماده شدی و در نقش فروشنده ی لباس یکی دو ساعتی مشغول شدی😀 چند وقتیه ب...
23 آذر 1397

قهرمان کوچولو!

اینکه میگن ورزشو از کودکی شروع کردیم یعنی همین دیگه؟!😉👇👇 اولین مدال طلای ورزشی حسام در ۲ و نیم ماهگی!😁 چ ژستی هم گرفته ناقلا😄 الهی دورش بگردم،نفس مامان😘 خونه ی خاله ناهید بودیم ک ب پیشنهادِ خاله،با توپ و مدالِ سمانه ازت عکس گرفتیم.😉 ایشالا همه ی زندگیت طلا باشه گل پسرم😘 ...
20 آذر 1397

خانم معلم😉

دیشب عروسکاتو جمع کردی و شدی خانم معلمشون! مثه مربی پیش دبستانیِ خودت،واسشون کاردستی درست کردی.بعد ازشون خواستی اونا درست کنن. با حوصله و با دقت بجای همشون کاردستی درست کردی. نقاشی خودت متمایز از بقیه بود.خطوط نقاشی عروسکات کمی کج بود و توضیح دادی ک:یعنی واسشون نقطه چین کشیدم و اونا پررنگش کردن!😀 الهی دورت بگردم ک تخلیت اینقدر خوبه.😘 چند شب پیش خاله محبوبه خونمون بود و میگفت محیا خیلی استعداد تئاتر و بازیگری داره.میگفت صدات خیلی پراحساس و قشنگه.توصیه کرد وقتی بزرگتر شدی بفرستمت کلاس تئاتر😁 خودت ک کماکان آرزو داری نقاش بشی،اونم نقاش صورت!البته دیشب نظرت کمی تغییر کرد و گفتی شایدم معلم پیش دبستانی بشم...
19 آذر 1397

خوردن یا نخوردن؟مساله اینست!😁

محمدحسامم دو ماه و شش روزشه و من دو ماه و پنج روزه ک همه جوره رژیم غذایی رو رعایت میکنم ک گل پسرم اذیت نشه. غذام همش مرغ و ماهی بود.با روشهای پخت مختلف! تا اینکه بعد از یه مدت متوجه شدم روزایی ک ماهی میخورم حسام بیشتر گریه میکنه.بازم امتحان کردم و وقتی مطمئن شدم گریه هاش ب ماهی ربط داره، با اینکه من عااشق ماهی و میگو هستم ماهی رو حذف کردم. وای ک چقدر دلم لک زده واسه آش رشته با یه عالمه پیاز داغ،فلافل و سمبوسه،سیب زمینی سرخ شده،قارچ،دوغ و ماست وشیر و ..... اما مجبورم یه مدت محروم باشم ک حسامم اذیت نشه.واسه محیامم همین احتیاطهارو داشتم.الهی فداشون بشم .حاضرم واسه راحتی و آسایششون جونمم بدم،رژیم غذایی ک سهله😉😘 دیروز بالا...
14 آذر 1397

دو ماهگی محمدحسام.

گل پسر مامانی دوماهه شد. عمرت پربرکت و پر از شادی باشه عزیزدلم.😍 بازم محیاگلی زحمت آماده کردن و تزیین کیکو کشید و کلی ب مامانی کمک کرد.😘 و یک کیک خوشمزه و عالی واسه دوماهگی داداشی اماده کرد. عمه امل هم بمناسبت شاغل شدن توی مهد پیتزا گرفت و بزممونو کامل کرد!😅 محیا ک از ذوق پیتزا فرصت نداد زیاد عکس بگیریم😁 هرچند مثه همیشه فقط دو-سه تکه پیتزا خورد. داداشی هم با اینکه خوابش میومد باهامون همکاری کرد!😀 حموم داداشی هنوز هم ب کمک محیاگلیه.واقعا محیا کمک بزرگیه و خیلی هوای من و محمدحسامو داره.😍 چند وقته گل دختریم داره ب رفتارامون با حسام حساس میشه!با...
9 آذر 1397

دل را بفدای قدمت میریزم،یکبار دگر اگر تو تکرار شوی!😢

جمعه ی گذشته بالاخره برای اولین بار بعد از مراسم ختم رفتم خونه ی پدریم! خییییییلی سخت بود دیدن خونه بدون مادرم😢 بدون اینکه بخام گریه کنم اشکام میریختن.....همش منتظر بودم مامانم از توی اتاقش بیاد بیرون😢 منتظر بودم شوخی همیشگیشو باهات راه بندازه؛تو پشت در قایم بشی و اون بپرسه چرا محیا نیومده؟!من بگم نیومد دیگه!!اونم بگه چرا؟؟؟دفعه ی دیگه بدون محیا نیا،من دلم برا محیا تنگ شده محیارو دوست دارم ببینم.و تو بپری بغلش و ببوسیش و اونم دستتو ببوسه. همیشه دستتو میبوسید آخه تو از بچگی از اینکه کسی ببوسدت خوشت نمیومد. نمیخاستم برم خونشون...دلم نمیومد خونه رو بدون مامانم ببینم اما باباحاجی دلشکسته بود و دائم میگفت چرا نمیاین؟ آ...
2 آذر 1397
1