محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

انگشت Yes👍

یکی از سرگرمیهامون این کتابه!! توضیحات هر تصویرو میخونم و تو باید بگی جوابش چی میشه😉 توضیحا و تعریفارو راندوم انتخاب میکنم و تنها راهنماییت اینه ک میدونی کدوم صفحه س😀 تعریف انگشت شصتو ک گفتم(تپل ترین و کوتاهترین انگشت دست)!سریع گفتی انگشت یسYes👍 😂😂 از کارتونهای مورد علاقه ی بچگیم پرسیدی و گفتی کدوم شبکه رو بیشتر دوست داشتی؟جم جونیو یا یوتون و .....؟واست توضیح دادم ک وقتی بچه بودیم این شبکه ها نبود و فقط ۲تا شبکه ی تلویزیونی داشتیم!😮 با تعجب پرسیدی پس اخبار و فیلم چی؟گفتم ک همه رو از همون دوتا شبکه میدیدیم و اینطور نبود ک هروقت بخایم برنامه کودک باشه!!!صبحها و عصرها دو سه تا برنامه کودک بود و دیگه ن...
27 تير 1397

روز دختر ۹۷

اسم روز دخترو ک شنیدی چشمات برق زد و پرسیدی مگه روز دختر هم داریم؟!؟(حالا هر سال بهت تبریک میگیم و شیرینی و کادو میگیرم ولی یادت رفته بود)وقتی جواب مثبت شنیدی دیگه چپ و راست میرفتی و از کادوی روز دختر میگفتی و اینکه باید واست هر هدیه ای ک خاستی بگیریم😀 واسه تطمیعم هم گفتی مامانی من قراره واسه روز مادر واست یه کادوی خوب بگیرم،پس برام یه کادوی خوب بگیر!😂 با هم رفتیم اسباب بازی فروشی و قرار شد هر چی خاسی انتخاب کنی.ولی هیچی ب دلت ننشست و اکثرشونو داشتی! واسه همین رفتیم یه جعبه شیرینی خامه ای گرفتیم.(ک بازم پیشنهاد خودت بود) و یه پیتزا سزار مخصوص نوش جون کردی و برگشتیم خونه. با اینکه خودت نخاسته بودی چیزی بگیری ول...
27 تير 1397

سقوط آزاد از توپ!

روز جمعه اول تیرماه ساعت ۷بعد از ظهر منتظر قصه های تابه تا (زی زی گلو)بودی. بابا داشت دور حصار خرگوشتو پارچه میکشید ک اینقدر خاک ب بیرون نندازه. منم مشغول مرتب کردن آشپزخونه و چیدن ظرفها بودم. یهو یادت افتاد ب توپ یوگا و اصرار ک از بالای کمددیوارب بیاریمیش پایین. وقتی دیدی بابت مشغوله و فعلا خبری از توپ نیست،دست ب دامن من شدی و مجبورم کردی کارمو نیمه تموم بذارم و بشرط اینکه اسباب بازیهاتو از هال جمع کنی توپو واست از بالا آوردم. کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی.مثه خرگوش شاد و سرحال می پریدی و می خندیدی.تا اینکه کار بابا تموم شد و اومدی جلوش هنرنمایی کنی ک یهو توپ از زیر پات در رفت و محکم از پشت ب زمین خوردی. صدای جیغ و گریه ت ...
23 تير 1397

عید فطر۹۷

عید فطر امسال هم خدارو شکر همه کنار هم بودیم. مثه هرسال بعد از شب قدر بازار حسابی شلوغ شد و شهر حال و هوای دیگه ای گرفته بود. عیددیدنی رو مطابق هرسال،از بعد از ظهر روز عید شروع کردیم.اول خونه ی باباخاجی رفتیم و دایی منصور و بعد از اون رفتیم خونه ی مادربزرگ پدریت و شام اونجا بودیم.همون شب هم رفتیم دیدن عموها و عمه نوری و دیروقت برگشتیم خونه. کلا عیددیدنی های عیدفطر یه ماراتن نفس گیر اما دوست داشتنی و نفس گیره😅 از صبح با صدای درزدن مهمونا از خواب بیدار میشیم و شب تا دیروقت مهمون داریم یا در حال مهمونی رفتن و عیددیدنیم😍 تو هم ک عاااااشق مهمون داشتن و مهمونی رفتنی،حسابی بهت خوش میگذره. ماشالله ...
11 تير 1397
1