محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

استقلال-آزادی!!

نفس مامان داره مستقل بودنو تجربه میکنه.باید صبر ایوب همرا با چاشنی حوصله ی بینهایت داشته باشی تا بتونی خرابکاریایی مستقلانه رو تحمل کنی!!عجب کار سختی هم هست این "حوصله کردنای تموم نشدنی مادرانه"!! خدا عمر با عزت ب بابایی بده.واقعا درکم میکنه و هوای هردومونو داره.وقتایی ک هوا خوبه یکی-دو ساعتی میبردت پارک تا هم ب کارای خونه برسم و هم اعصابی رفرش کنم و هم "دوری و دوستی" حفظ بشه و هم اینکه گل دختری خوشحال بشه. وقتایی ک آروم کنارم نشستی،دستای خوشگلتو میبوسم و میگم:آخه فسقلی،تو ب این کوچیکی چرا دردسرات اینقد بزرگن؟از همه ی حرفام فقط "بزرگو" متوجه میشی و تکرار میکنی:"بُــــــــــــــ...
26 مهر 1393

نفسم بیست و یک ماهه شده!

میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی . . . این ماه استارت جمله سازیو زدی!!روز جمعه 93/6/21 وقتی شیر آب حمومو باز دیدی با گفتن:"آب اومد" ک یه جمله ی کامل بود غافلگیرمون کردی.   بعد از اون یه عاااااالمه جمله ی دوکلمه ای گفتی مثه:"ماما بیا ، بابا رفت ، نی نی افتاد ، بشین اینجا ، آب بخور ، بابا اومد و ......بعدشم نوبت رسید ب جملات سه کلمه ای مثه:بابا چی شد؟ و بلیم پیش عباش(بریم پیش عباس) و .... وقتی آب میخوای میگی :"آب بخور" وقتی هم نمیخوای میگی: "نـَ بُخور!!" جواب مثبتت از "ها" و "اوهوم" ب "آله"(آره) تغیی...
12 مهر 1393

باز آمد بوی ماه مدرسه!!

دو روز قبل از شروع مدارس،یه مانور آزمایشی داشتیم!!برای اینکه ببینم پدر و دختر در غیاب من چطور اوضاعشونو میگذرونن،رفتم توی کمد دیواری قایم شدم!!!!!خدارو شکر فقط همون اول ک متوجه ی غیبتم شدی بی تابی کردی ک کمتر از ده ثانیه طول کشید.روی تاب با بابا سرگرم بودی و بعدشم لالا کردی.یه مقدار از استرسم کمتر شد. یک مهر من شیفت ظهر بودم و بابایی صبح!از صبح چندین بار واست توضیح دادم ک قراره برم مدرسه و تو پیش بابا میمونی و زود برمیگردم و اینکه نباید گریه کنی و ....با اینکه هرچی میگفتم تایید میکردی و میگفتی "باشه"میدونستم متوجه ی منظورم نشدی! ناهار زرشک پلو درست کردم،خونه رو مرتب کردم،غذاتو دادم و لباساتو عوض کردم و...
2 مهر 1393
1