با سر انگشت اشاره!!!
مطابق هر پنجشنبه شب،بعد از مزار رفتیم خونه ی خاله ناهید! همه نشسته بودیم و تو داشتی خودتو واسه خاله حاجیه لوس میکردی و با شیرین زبونی خودت باش حرف میزدی ک یهو.....شتررررق...انگشت مبارکت خورد ب چشم چپم!! همون موقع درد اومد ولی چون مشغول بودیم زیاد جدیش نگرفتم! خیلی اشک میومد،طوریکه آخرشب سوژه شده بودم و یاسی ب شوخی میگفت:"خاله،تو هنوز داری گریه میکنی؟" از خونشون یه راست رفتیم بیمارستان.پزشک عمومی بود و بعد از یه معاینه سطحی و مختصر گفت ک چیزیش نیست و دوتا قطره تجویز کرد. شب اونقدر دردش زیاد بود ک با دوتا مسکن تونستم بخوابم. ظهر!!ک بیدار شدیم از شدت درد و ریزش اشک نمیتونستم چشمامو باز ...