محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

جادوی چسب زخم

مثه بچگیهای خودم(و احتمالا اغلب بچه ها)،وقتی "اوف" میشی باید بوسش کنم تا آروم بگیری! همیشه فکر میکنی با بوسیدنش دردش آروم میشه! کفشتو توی یه پیاده روی نسبتا طولانی بدون جوراب پوشیدی،انگشت شست(شایدم شصت)پات یه تاول کوچولو زده بود.بعد از خوب شدنش درد نداشتی ولی تغییر ظاهریش بهت تلقین میکرد ک هنوز "اوفه"! واسه ختم بخیر شدن غائله بهش چسب زخم زدم......هیچی دیگه.....از اونروز علاوه بر بوسه هاس شفابخش باید چسب زخم جادویی هم برای از بین بردن دردای کوچولوی محیاگلی ب کار بره!! حالا تا میخوری زمین میای میگی اوف شدم چــشـب بزن!! دیروز با بابایی شمشیربازی میکردی،ک شمشیرت خورد ب صورت بابا.سری...
18 بهمن 1393

بیست و پنج ماهه شدی زندگیِ من!

وااااای محیای من،دنیای بعد از دو سالگیت خیلی شیرین و قشنگه....خیلی مااااه شدی.دخترک مهربون و دوست داشتنیِ ما یه عااالمه جمله ی تازه میسازه و حسابی مارو غافلگیر میکنه! وقتی خرابکاری میکنی و مزاحمت میشم!!!!میگی مامانی بلو آشَـــخوونه!(برو آشپزخونه) دیشب میخواستیم بریم خونه ی مامان بزرگ.بابا گفت محیا بریم توی ماشین؟گفتی:صبــ کن آماده بشم،حالا میام!!!! خاطره تعریف میکنی!!!جالب اینجاس ک فکر میکنی کلمه ی "پسر" باید مثه ضمیر توی نقل قول تغییر کنه و بشه "دختر"!! گوشی تلفنو ورمیداری میگی:"بـــله؟جــونـــــم؟خوبـــــی؟سلاحتـــی؟" از دستت ک ناراحت میشم میگی:"...
14 بهمن 1393

خونه ی خاله کدوم وره؟

خاطرات نوزادی شاید بعدها ب خاطر نیان ولی توی احساسات آدم خیلی تاثیر دارن! وقتی توی نوزادی از کسی محبت ببینی،بزرگ تر ک بشی همیشه حس خوبی نسبت ب اون شخص داری! نه ماهه بودی ک برگشتم سرکار،یه روز در هفته میذاشتمت پیش مامان بزرگ و خاله محبوبه. اوایل کمی سخت بود ولی بعدها اونقدر بهت خوش میگذشت ک حاضر نمیشدی برگردی خونه. هنوزم ک هنوزه "بی بی" و "محوُوه" رو خیلی دوست داری! فکر میکرم خاله ک ازدواج کنه رابطش با تو کمرنگتر میشه ولی الان "عموجمال"هم شده یکی دلتنگیهای روزانه ت!! چند روز پیش خاله پیام داد ک عمو نیست و ازمون خواست بریم پیشش تا از تنهایی دربیاد. از مدرسه ...
9 بهمن 1393
1