محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

محیا در نقش منکرات!

میگن "دختر هوویِ مادره"!!!با این تجربه ی کمی ک توی دختر داری دارم،داره بهم ثابت میشه!! از دست این شیرین عسل خانوم مگه میتونم دست ب وسیله ای بزنم؟فوری مثه برق و باد خودشو میرسونه و وسیله رو چنگ میزنه و ازم میبره! از ترست جرات ندارم دست ب موبایل و لپ تاپ بزنم جدیداً هم علاوه بر ایفای نقش جاروبرقی توی خونه،ایفای نقش منکرات رو هم برعهده گرفتی! کافیه بابایی دستمو توی دستش بگیره یا سرمو بذارم روی پاهاش،هرجای خونه ک باشی انگار بوی لاو ب مشامت خورده باشه یهو ظاهر میشی....لب بالاییتو میدی بالا،چشاتو میبندی و میای سراغمون و دستشو ازم دور میکنی و خودت میشینی بغلم الهی مامان فدات شه ک مامانو فقط واسه خودت میخوای ...
23 مهر 1392

بهونه گیر شیرین!

اولین فصل خزانو تجربه میکنی.امیدوارم بهار آرزوهات هیچوقت رنگ خزان نبینه و اگه خدای نکرده غم و غصه ای ب دلت راه پیدا کرد،مثه برگهای پائیزی از دلت فرو بریزه. من عاشق پائیز و بی برگیشم.عاشق هوایی ک نه سرده و ن گرم و حس هوای عاشقانه و شاعرانه ای ک داره!امیدوارم تو هم توی این حس با من شریک باشی! روزهای پاییزی امسال شروع خوبی نداشتند.اینروزها ب شدت درگیر برنامه ی تداخل یافته ی مدارسم و دنبال تغییر مدرسه! هشت ماه تمام روز و شب کنارت بودم و اینروزها نصف روز از دیدن هم محرومیم و این تورو زودرنج و بهونه گیر کرده!سابق بر این وقتی مشغول انجام کارهای خونه بودم،تو با تلویزیون و اسباب بازیهات سرگرم میشدی و فقط برای شیر خوردن میومدی سراغم...
19 مهر 1392

باز آمد بوی ماه مدرسه!!

سال اول تدریسم همه چیز راحت بود!مجرد بودم و بدون مسئولیت زندگی،فقط ب کارم میرسیدم. سال بعد دانشجو شدم.کارم سخت تر شد.تعلیم و تعلم در کنار هم!! بعد از ازدواج شرایط عوض شد.مسئولیتهام سنگین تر و توقعات بیشتر شد.اما با برنامه ریزی و لطف خدا و کمک همسرم تونستم از عهده ی کارها بربیام.امسال با وجود محیاگلی بازم کارم سنگین تره! متاسفانه یا خوشبختانه از اون دست معلمهای پرانرژیم ک تمام نیرومو صرف دانش آموزا میکنم و میخوام کارمو ب بهترین نحو انجام بدم.با نزدیکتر شدن مهر،شمارش معکوس منم شروع شده! خدارو شکر بابای محیا خیلی هوامو داره و همه جوره حمایتم میکنه.اما ب محیام ک نگاه میکنم بغضم میگیره.کارمو دوست دارم اما چطور میتونم ...
19 مهر 1392

اندر احوالات پاییزی ما!

ب شخصه فکر میکنم اگه بوته ی آزمایش یعقوب و لقمان عوض میشد و در شرایط مادرانه ی ما قرار میگرفتند،هم یعقوب صبرشو از دست میداد و هم لقمان ادبشو! باد پاییزی ب جز حس و هوای عاشقانه ش،ارمغان دیگه ای هم داره ک اصلا خوشایند نیست.اونم مرکب سواری دادن ب ویروسهای مختلفه! دو-سه روزی میشه ک سرما خوردم و علیرغم تمام اقدامات امنیتی-سلامتی از قبیل اسفند دود کردن و گذاشتن پیاز در اقصی نقاط خونه و ..... محیا خانوم هم داره علایم سرماخوردگیو نشون میده! دیالوگهای ویروس دار مادر و دختر: محیا: سرفه من: آخیییی دردت ب جونم عزیزدلم محیا: سرفه الکی من: مامان فدات شه عسل مامان محیا: بازم سرفه الکی من: قربونت...
19 مهر 1392

نه ماهگیت مبارک گل من!

انگار همین دیروز بود ک بعد از دیدن نتیجه ی مثبت بیبی چک،از خوشحالی جیغ میکشیدم و اشک میریختم!!یادم نمیره ک با چه لحنی ب باباییت گفتم:واااای نه ماه باید صبر کنم؟!؟....نه مــــــــــــــــاه؟!؟خیـــــــــــلی زیاده!! و چقدر زودگذشت نه ماهی ک فکر میکردم یک عمر زمان میبره!وچقدر زود شیرین عسلم نه ماهگیشو پشت سر گذاشت. دیشب سردرد شدیدی داشتم.بابایی داشت سرمو ماساژ میداد .تو کنار اسباب بازیهات،مشغول تماشای تلویزیون بودی،یه لحظه برگشتی و دیدی دست بابایی روی شقیقمه!با سرعت نور بر ثانیه خودتو رسوندی و باعجله دست بابارو از سرم دور کردی!خندیدیم و سعی کردیم با گفتن:بــــه بـــــــــه و نــــــــــــازی نــــــــــازی متوجه بشی اینکارو دوس...
19 مهر 1392
1