محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

میم مثه محیا و محمدحسام

**💖جان و جهانِ من شمایید💖**

جاده اسالم۹۶

دوشنبه ۱۶مرداد از خلخال ب سمت بندر انزلی ب راه افتادیم.   جاده ی اسالم بینظیر بود.                     این حیوونکی رو کنار جاده دیدیم،اونقدر گرسنه بود ک حتی فرصت نمیداد غذا ب زمین برسه و تند و تند لقمه هارو میخورد.         بین راه بلال خوردیم ک بلال شیرین ب مذاق تو و بابا خیلی خوش نیومد و بلال خودمونو ترجیح دادید         اسم این هاپوی کوچولو ب گفته ی صاحبش جکسون بود ک حسابی تورو مشغول کرد.           ...
18 مرداد 1396

خلخال۹۶

شروع سفر خلخال کمی نفس گیر بود(توی پست قبل مفصل توضیح دادم) خدارو شکر شب تونستیم استراحت کنیم و روز یکشنبه ۱۵ مرداد قبراق و سرحال رفتیم ازناو       جای خیلی باصفایی بود         با یک تکه چوب حسابی سرگرم شده بودی،مینداختیش توی آب و وقتی جریان آب میبردش،با عجله میدویدی و میگرفتیش                 تویِ این آلاچیقها با دیانا خاله بازی میکردی                         بعد از صرف...
16 مرداد 1396

الهی شکر

شنبه۱۴مرداد از زنجان ب سمت تبریز ب راه افتادیم.کلی مردد بودیم ک از جاده ی قدیم بریم یا جدید!!بالاخره تصمیم گرفتیم از جاده قدیم بریم!دو راهی تبریز و خلخال بودیم ک کاااملا یهویی نظرمون عوض شد و تصمیم گرفتیم بریم خلخال و اردبیل!! هوا عااالی بود و مناظر فوق العاده   حوالی ساعت ۱۱و ۳۰ بود ک یه پراید جلوی ماشین ترمز گرفت و بابا مجبور شد یهو ترمز کنه.ترمز گرفتن همان و شنیدن صدای افتادن چیزی و ب دنبالش صدای "آخِ"محیاگلی همان!! فوری برگشتیم ببینم چی شده ک دستتو از روی پیشونیت برداشتی و در عرض چند ثانیه یکطرف صورتت پر از خون شد!! خدااااایِ من،نمیدونستیم چی شده،اونهمه خون از کجاست....فوری پیاده شدیم و بغلت کردم و سعی کردم ...
15 مرداد 1396

زنجان ۹۶

سه شنبه ده مرداد از لالجین بطرف زنجان راه افتادیم.ناهار توی پارک توی شیرین سو صرف کردیم.عصر رسیدیم زنجان. روز بعد ناهار کوه گاوازنگ یا ائل داغی بودیم.   گل دخترکم همون اول آب بازی کرد و لباساشو عوض کردم             با یه تکه نخ و پلاستیک، بادبادک ساختیم.ک ایده ی ساختش از خاله شهلا بود                 هوای زنجان سردتر از همدان بود،طوری ک شب توی چادر سرد بود.هرچند واسه ما خوزستانیا تجربه ی این هوا توی مردادماه عااااالی و دلچسبه این عکسو صبح ازت گرفتم نفسم     &nbs...
14 مرداد 1396

همدان ۹۶

هفت مرداد رسیدیم همدان. این دومین سفر محیاگلی ب همدانه. خداروشکر همه چیز عااالی بود و حسابی ب هممون خوش میگذره شب اول بابارو سورپرایز کردیم.تولدش بود،ولی اونقدر مشغول بود ک فراموشش شده بود.آقای حیدری و خاله شهلا زحمت کشیدن و یه کیک تولد خوشگل گرفتن.من از قبل هدیه رو آماده کرده بودم،با هم رفتیم و از مغازه های نزدیک محل اسکانمون برف شادی و شمع تولد و آبمیوه گرفتیم.       صبح بابا زود بیدار شد و ب کمک هم واسه صبحانه نون سنگک گرم و پنیر و حلواشکری گرفتیم،چای آماده کردیم،مرغ واسه جوجه گرفتیم و توی مواد خوابوندیم و چلو بار گذاشتیم!اقای حیدری حسابی از کار بابا خوشش اومده بود و ب شوخی ب خانمش گفته بود اگه عدن...
11 مرداد 1396

بروجرد۹۶

سفر تابستونی امسال ب قصد همدان و زنجان و ... از ساعت ۲ و ۴۰دقیقه جمعه ۶مرداد شروع شد صبحانه رو بین خرم آباد و بروجرد،ساندویچ فلافلِ مامان ساز خوردیم       ناهار کباب بروجردی ک خیلی معروفه صرف کردیم،یه رستوران سنتی در میدان ابتدای شهر         توی باغ فدک استراحت کردیم روز بعد رفتیم منطقه ی چغا و ناهارو همونجا صرف کردیم                                         قایق سواری کردیم...
9 مرداد 1396

عشقِ برچسب😃

یکی از جاذبه های گردشگری خونمون،درب اتاق محیاطلاس.هر بچه ای ک میاد خونمون حسابی جذب درب اتاقت میشه و تا مدتها مشغول دیدن اینهمه برچسب میشه گفتم تا برچسبها ب فنا نرفتن،عکس از درب اتاقت بگیرم ک یادگار بمونه   این عکستو من دوست دارم     اما تو این عکستو ترجیح میدی و میگی عروسا بادبزنشون این شکلی میگیرن         این النگوهای خوشگل هم هدیه ی من و بابا ب گل دخترمون بود                         محیای عزیزم تُ خلاصه اي هستي از تمام آنچه براي ...
30 تير 1396

مدیریت زمان!

  تقریبا یکساله بودی ک بعد از دوشب بیداری و کمبود خواب شدید بطور کاملا یهویی چهارگوشه ی واتساپو بوسیدم و گذاشتمش کنار!!بیشتر از یه سال واتساپ نداشتم و هم راحتتر بودم و هم اینکه وقت اضافه میاوردم!!توی اون مدت هم هیچ چیز مهم و خاصی رو از دست ندادم!       سه روز پیش ساعت ۴بامداد بود ک بعد از اینکه خوابیدی بازم واتساپ بیچاره رویِ دلِ من و همه ی اوقات مرده و زنده ی زندگیم سنگینی کرد!چک کردن پیامها و چتهایی ک گاها یکی دو ساعت وقت میگیرن بدون اینکه کوچکترین فایده ای داشته باشن!گاهی یه پیام از کسی میاد ک تا مدتها ذهنتو مشغول میکنه و باعث ناراحتی میشه!اینبار تصمیم گرفتم زمان استفاده رو مدیریت کنم!تصویر...
22 تير 1396

شعبده باز کوچک❤️

  اجازه گرفتی با وسایل خیاطیم بازی کنی!ب شرط اینکه بعد از بازی همه رو سر جاش بذاری قبول کردم(هرچند میدونستم درمیری )       بعد از بازی،بهت گفتم وقت خوابه و باید وسایلتو جمع کنی....مثه همیشه اخمات رفت توی هم!!یادآوری کردم ک قرارمون همین بود!!قبول کردی و سعی میکردی روبانهایی ک باز شده رو مثه قبل تا بزنی                 هرچند موفق نشدی ولی باعث شدی کلی بخندیم         بعد هم مثه همیشه ب بابا متوسل شدی و گفتی:بابا بیا کمکم کن،همش ک من نباید کار کنم!! امان از دخترک شیرین زبون و...
14 تير 1396